خداي خواست که گيرد زمانه جاه و جلال

شاعر : انوري

جمال داد جهان را به جود و جاه و کمالخداي خواست که گيرد زمانه جاه و جلال
نزاد مادر گيتي چو او ستوده خصالسپهر معني مسعود کز قران سعود
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوالقضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
به پيش راي مصيبش زبان حجت لالبه جنب قدر رفيعش مدار انجم پست
به تير نکته بدوزد لب صواب و محالبه نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به جاي برگ زبان بردمد ز شاخ نهالگر ابر خاطر او قطره بر زمين بارد
گر آفتاب امان يابد ز کسوف و زوالچو راي روشن او باشد آفتاب سپهر
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلالهلال چرخ معاليش منخسف نشود
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوالسپر برشده را راي او به خدمت خواند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفالز حرص خدمت او سرنگون همي آيند
گر از مهب کف او وزد نسيم شمالز شاخ بادرم آيد کف چنار برون
سپهر کفه‌ي او زيبد و زمين مثقالترازويي که بدان بار بر او سنجند
همي سال بخواهد ز سائلان به سالز حرص آنکه ازو سائلان سال کنند
و يا مثر تو وقف گشته بر اقوالايا محامد تو نقش گشته در اوهام
شرف نيافت هر آنکو نجست با تو وصالخطر نديد هر آنکو نديد از تو قبول
تو آن کسي که خدايت نيافريد همالتو آن کسي که سپهرت نپروريد نظير
ستاره روز و شب از طلعت تو گيرد فالزمانه سال و مه از خدمت تو جويد نام
تو مهديي و همه حاسدان تو دجالتو آدمي و همه دشمنان تو ابليس
زمانه نيز نبيند چو تو مخالف مالبه دست حزم بمالي همي مخالفت را
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلالاگرنه کين تو کفرست پس چرا دارد
ز دست مردمک ديده زان زند قيفالعدو حرارت بيم تو دارد اندر دل
به خدمتت نرسيدم ز گردش احوالبزرگوارا شد مدتي که من خادم
گواه دارم، وان کيست ايزد متعالنه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
نه از فراغت من بود بل ز بيم ملالز مجلس تو گر ابرام دور داشته‌ام
قصيده‌هات بياورد مي چو آب زلالوگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
بديدم آنچه مبيناد هيچ کس به خيالبه جاي ديگر اگر اول التجا کردم
به عمر خويش نديدست از آن سمج‌تر حالخداي داند و کس چون خداي نيست که کس
بلي که مرد به همت پرد چو مرغ به بالثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
وزين قياس تويي مهتر به استقلالبدين دليل تويي خواجه‌ي به استحقاق
شبيه اوست چنان چون يمين شبيه شمالنه هرکرا به لقب با کسي مشابهت است
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذالکه دال نيز چو ذال است در کتابت ليک
حديث هيات بينو و شکل کعب غزالببين که مير معزي چه خوب مي‌گويد
نه بر طريق تهجي به وجه استدلالدر اين مقابله يک بيت ازرقي بشنو
وليک زين به نگين‌دان کشند از آن به جوالزمرد و گيه سبز هر دو همرنگند
هميشه تا که بود وصف خال در امثالهميشه تا که بود نعت زلف در ابيات
دلي که از تو بگردد سياه باد چو خالسري که از تو بپيچد بريده باد چو زلف
هزار جاي تو ممدوح و بنده مدح سگالهزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار